بعضى وقت ها مى شد كه انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، كلى مى خندیدند. ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا كاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، كه همان اوایل باید كار را تعطیل مى كردیم. آنها كه به این راحتى ها رخ نمایان نمى كنند.
گاهى هم خودشان اشاره اى مى كنند و آدم را مى كشند دنبال خودشان. یك استخوان بند انگشت كافى است تا همه را در بدر خود كند. آن روز هم یكى از همان روزها بود.
بهار سال 70 بود. پرنده هاى كوچك در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا كرده بودند. رفتیم پاى كار. ظهر بود و یك ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» كه هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانكى كه در مقابلمان قرار داشت بدجورى مشكوكمان كرده بود. رفتیم طرفش. نه. كشیده شدیم آن سمت.
توى حال خودم بودم. كنار لبه كانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تان كانده بود كه چند چیز سفید نظرم را جلب كرد. رفتم طرفش. چند مهره ستوان فقرات انسان بود كه میان خاك ها خودنمایى مى كرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و كثرت كار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه كردم. تعداد دیگرى از آنها دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. كمى كه گشتم، تكه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب كرد. جمجمه به اندازه یك كف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس كردم چیزى پاهایم را آنجا نگه مى دارد. فكر كردم كه چه چیزى باید بدنش را این گونه در اطراف پخش كرده باشد. حسّ درونم مى گفت كه گلوله مستقیم تانكى در نزدیكترین فاصله او اصابت كرده و بدنش را متلاشى كرده است.
بهتر كه دقت كردم. متوجه امر شدم. ظاهراً باید آرپى جى زن بوده كه براى زدن تانكى كه در سنگر بوده از كانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدند هدف گلوله تانك قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را كه گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بیست - سى مترى پخش شده اند. شروع كردم به جمع كردن آنها.
قمستى از كانال هم بریدگى داشت كه مشكوك به نظر مى رسید. مقدارى خاك آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزى دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستى كنیدم. خاك ها را كه كنار زدیم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهایش بیرون آمد. چه بسا پاهایش تكه تكه شده، اینجا دفن كرده بودند، پس باید مى گشتیم و بقیه اندامش را پیدا مى كردیم.
شعاع بیست - سى مترى را وارسى كردیم. اول در سطح زمین و سپس مقدارى خاك هاى مشكوك را كندیم و زیرورو كردیم. تكه هاى استخوانش را كه جمع كردیم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند. این را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید. هر چند كه شكسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا كردن پلاك یا دیگر مدارك شناسایى او بود. هر چه مى گشتیم بیشتر ناامید مى شدیم. اعصابمان خرد مى شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا مى شود پلاك داشته باشد.» آن هم یكى از آنها بود كه مى خواستند آدم را در بدر خودشان كنند، بكشند دنبالشان، هوایى كند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.
بچه ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگى، كلافه شده بودند و ناراحت كه چرا پلاك این شهید پیدا نمى شود. هرچه مى گشتیم آفتاب امیدمان غروب مى كرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى كار و جایى را كه نشان كرده اند جستجو كنند. نصف روز بود كه وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاك ندارم... گمنامم... نمى توانید مرا بشناسید» شاید مى خواست بگوید: «بدنم را همان گونه كه بود، در زمین مقدس فكه دفنش كنید و بروید بگذارید در ارتفاع 112، همین جا كه تعداد زیادى از دوستانم به خاك افتادند، آرام بخوابهم. تا...».
آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. یعنى كه جمع كنیم و برویم. تاریك نشده، هر آنچه را یافتیم درون كیسه ریختیم و رفتیم به مقر. كسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به كیسه سفیدى بود كه در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسیدند: «آخر او كیست؟».
نماز صبح را كه خواندیم، زیارت عاشوراى باصفایى قرائت شد و در «لب طلایى» آفتاب، راهى پاى كار شدیم. سوار بر ماشین، از كنار سنگر تانك گذشتیم. میان گرد و خاك پشت سرماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر كس زیر لب چیزى زمزمه مى كرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر كار گذاشت...».
چهار - پنج كیلومترى مى شد كه از آنجا فاصله داشتیم. از سنگر تانك. از آن شهید گمنام مانده. مشغول كار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود مى كاویدیم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلویم. به بهانه استراحت، كنارم نشست. زیر سایه پتویى كه روى میله هاى نبشى میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. نمى توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:
- برادرم شادكام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول كن. همه اش به ذهنم مى رسد كه اونجا روى بگردم. خیلى به دلم افتاده كه آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.
راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود. خیلى اصرار مى كرد كه برویم آنجا. سعى كردم خودم را زیاد مصرّ نشان ندهم. تا اگر چیزى پیدا نكردیم، نگویم: «این شهید من را هم سركار گذاشته.» واقعیت را كه خودم مى دانستم سر كار گذاشته است.
هم عقیده بودیم كه برویم آنجا و رفتیم. از ماشین كه پیاده شدیم، اشرفى، مثل كسى كه چیزى را گم كرده و حال در جستجوى آن باشد، حریصانه جلو مى رفت و اطراف را مى كاوید. از همان فاصله چند مترى كه با او داشتیم، خنده اى سردادم و به او گفتم.
- حمید تو چه اصرارى دارى كه این قدر اینجا رو بگردى؟ ما كه مى دونیم چیزى پیدا نمى شه. دیگه چیزى از او باقى نمونده كه بخواهیم پیدا كنیم.
برگشت و نگاهم كرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجیبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش كه در دهان مى چرخید، گفت:
- ببین آقا مرتضى! حقیقتش اینه كه من غبطه مى خورم. حسودیم مى شه كه چرا باید این جورى بشه. خدا این رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه كه حتى كوچكترین نشانى از او به دست نیاد. هر جورى شده ما اونو مى شناسیم. من مطمئنم، اونو شناسایى مى كنیم و حالش رو مى گیریم. خیال كرده مى تونه ما رو بازى بده و ارج و منزلت خود شو توى اون دنیال بالا ببره. خیر. این خبرها نیست. ما اینون پیدا مى كنیم...
حقیقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسودیم مى شد. دوست داشتم كه پیدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور باید یك عده تا این حد پهلوى خدا ارج و قرب داشته باشند ولى ما نه! ما چیزى گیرمان نیاید. این دیگر نامردى است!» یك هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز كه این جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن یك هفته، هر روز، بلا استثناء یكى دو ساعت وقت گذاشتیم براى گشتن و پیدا كردن مدارك او ولى هیچ حاصلى نداشت. سید میرطاهرى دیگر كلافه شده بود. مى گفت كه اینجا دیگر چیزى یافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتیم كه روى زمین را بگردیم. حمید اشرفى رفت داخل سنگر تانك را وارسى كند. فكر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینكه چیزى دیده باشد. چهره اش نشان مى داد كه چیزى پیدا كرده و ذوق زده شده بود.
قبل از اینكه خودش از سنگر بیورن بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد مى زد: «پیداش كردم... پیداش كردم... آخر جون...» چیزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاكریز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش كردم... حالشو گرفت...».
مشتش را كه باز كرد، متوجه مى شدیم پلاك تكه شده اى پیدا كرده. بدون اینكه به آنچه پیدا كرده توجه كند، پریده و خوشحالى مى كرد. خندیدیم. با تعجب پرسید كه چى شده؟ نصف پلاك بیشتر نبود. همان انفجارى ه باعث تكه تكه شدن بدن آن شهید شده، پلاك او را هم دو نیم كرده بود. شاید اگر این پلاك را پیدا نمى كردید این اندازه ناراحت نمى شدیم.
هر پلاكى، دو شماره براى شناسایى دارد. یك شماره سریال عمومى كه نشان دهنده لشكر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانیم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است یا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است كه در ادامه مى آید مثل cj 555 - 142كه 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاك مى باشد. حالا ما پلاكى داشتیم كه شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستیم شهید متعلق به گردان كمیل لشكر 27 است، ولى نمى دانستیم كیست. تركش آن را دو تكه كرده بود.
هر چند كه بیشتر كلافه شدیم، ولى باعث شد بیشتر مصرّ شویم كه بگردیم و به هر طریقى كه شده او را شناسایى كنیم.
حمید اشرفى در حال عادى نبود. در حالى كه روى زمین زانو زده بود، خیلى آرام و با احتیاط تكه سنگ ها را بر مى داشت و زیر آنها جستجو مى كرد. به چهره اش كه نگاه كردم، اشك از گونه هایش بر خاك فكه جارى بود. نجوایى با خود داشت. جلوتر رفتم، شنیدم كه مى گوید:
- دیگه هر چورى شده باید پیدات كن. این جورى نمیشه. این كه معنا نداره. رسمش این نیست، هرجا كه این تكه افتاده، باید بقیه اش هم باشد...
آن روز هم آنچه را مى جستیم نیافتیم و به مقر برگشتیم. تكه پلاك را داخل كیسه مشمایى قرار داده و كنار استخوان هاى شهید داخل كیسه پارچه هاى سفید. در محل معراج شهداى مقر گذاشتیم.
شش ماهى از اولین ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزدیك به دویست روز، هر بار كه از آنجا رد مى شدیم، بى اختیار پاهایمان سست مى شد، انگارى چیزى ما را نگه داشت. همین طور آمدیم مى گشتیم ولى حاصلى نداشت. آخرى بارى كه در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفى رفتیم آنجا و در حالى كه سرهامان را به سجده بر روى خاك گذاشته بودیم، التماس كردیم كه خود را به ما بشناساند. حمید با گریه مى گفت:
- جان مادرت این دم آخر حالمون رو نگیر. یه كارى كن بفهمیم كى هستى. چى هستى. بذار آرام بگیریم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون كه دلمون آروم بگیره. به خدا به حالت حسودیمون مى شه....
آن روز هم رفتیم كار كنیم، ادامه راه كار قبلى رسید به همین سنگر تانك. حالا دیگر امیدمان از او قطع شده بود. یكى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانك را بكند. گفتم كه چیزى پیدا نمى شود ولى او اصرار داشت كه بگذارم كارش را ادامه دهد. ساعتى كه گذشت صدایم كرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانك. دیدم مقدارى استخوان پیدا كرده بود ولى كامل نبود. شك كردم. یك دفعه آن شهید شش ماه پیش آمد در نظرمان. شروع كردیم به كندن. یكى دو تا دنده انسان پیدا كردیم. چیز دیگرى یافت نمى شد. رو كردم به سید میر طاهرى و گفتم: «آقا سید مى دونى این شهید كیه؟» او هم عقیده با من بود و گفت: «من هم فكر مى كنم همان شهید آرپى جى زن باشد. بقایاى پیكر اوست».
عزممان را جزم كردیم كه نشانى از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یك پلاستیك جاى كارت پیدا كردیم كه كارت شناسایى اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادى رد پوست خود نمى گنجیدیم. دوباره شادیمان مدت زمان زیادى پایدار نماند. باز ناراحتیمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستیك حاوى كارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ كرده و كارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود. دیگر جداً كلافه شدیم. مى خواستم چیزى بگویم، اما نمى دانم به كى و چى. ولى سید با خوشحالى گفت كه مى توانیم او را شناسایى كنیم. جا خوردم. نگاهش كردم. در حالى كه با احتیاط تمام كارت پوسیده را از داخل پلاستیك خارج مى كرد. پلاستیك را رو به اسمان گرفت و نشانم داد كه خودكار قرمزى كه با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستیك به صورت معكوس باقى مانده است. از خوشحالى فریاد زدیم و تكبیر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت كردیم مبادا دوباره شهید كارى كند كه نشود او را شناخت. مثل آبى كه بر روى آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسایى او به نتیجه رسید و آن حس غریب كه وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.
بر روى كارتى كه همراه پیكر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت كردیم. بقایاى بدن را در كیسه اى كه شش ماه پیش از آن اندام او را جمع آورى كرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.
رو كردم به محلى كه شهید را پیدا كرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى كردم موفقیت عظیمى بدست آورده ام. مثل باز كردن یك معبر پرمین و پوشیده از سیم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن یك گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه كار و عبور دادن نیروهاى كمكى براى نجات نیروها. شاید مثل...
- بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود كه برسونمت دست خانواده ات. دیدى آخرش حالت رو گرفتم...
در تهران، به حمید اشرفى كه گفتم این گونه او را شناختم، بغضش تركید. گریه اش گرفت كه چرا او نتوانسته در حالگیرى شركت داشته باشد!!